روزی که میآیی
از اضطراب حضورت ماه میشوم
چه سالها آه میکشم
تا که خورشید نگاهت
از پس کوه جدایی به درآید
و بتابد بر من تا آشکار شوم
در پس ابری از غم
گرفتهام خاک کوچههای برفی را
و جای دادهام در آغوش چشمانم
تا در راه قدمت بیفشانم
و چشمانم را نثارت کنم
چو دست تو ز هر دم خاک از جامه میگیرد
به هر لحظه قدم بر دیده بگذاری و غبار از چشم برداری
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار