یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۰۳

زیبا سازی وبلاگ

یادت هست چه شبی بود؟!
یک شب بارانی
آسمان کبودِ کبود
می‌شکافت قلبِ هموارِ سکوت
گریه‌‌ی کودک همسایه
و می‌کوفت در دالان محبت
پسری سنگ به دست
آسمان تند می‌غرید
فکر طوفان به ذهن خیس باد می‌پیچید
بغض باران آب می‌شد
روی دیوار سکوت
کوچه در بهت فراموشی بود
و تو گیج‌تر از سایه‌ی لغزنده‌ی بید
روی احساس تر و لخت حیاط
با چتر سفیدی در دست
محـو تماشا، بی‌پروا
لبخند به لب
پر شور و تب
نظاره‌گر بودی به شب بارانی
و دلت هیچ تنگ نبود
دلت از غصه‌ها صد رنگ نبود
و قدم می‌زدی آرام روی‌ خواب خوش یک لحظه
و می‌برد طعم سرد باد پاییزی
استکانی چای بر کف دست
خم شدی که بنشینی دقیقه‌ای بر جایت
روی همان صندلی چوبی کنار پایت
که ناگاه!
بر من افتاد نگاهت
یادت هست؟!
یادت هست
زیر باران خیسِ خیس
چه آرام کردم صدایت
که دلم تنگ است
کردم بی‌بهانه هوایت
برق می‌زد بی‌پروا، یخ می‌زدم از سرما
نگاهم میخ سوی تو بود
داد زدی از دور
خبری هست بگو
دلم از درد شکست، نشنیدی انگار صدایم
یا شنیدی و نکردی اعتنایم
من فقط به خود لرزیدم
در هوا تکانی دادم دست؛ یعنی که نه
تو راحت باش خبری نیست
دل من فقط هوایت کرده است
که می‌دانم برایت مهم هم نیست
فقط ای کاش تو می‌گفتی
دلیل این‌همه دلسردی چیست؟
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب:  برای آخرین بار ۱۳۹۲
نشر داستان

زیبا سازی وبلاگ

صفحه اصلی

اینستاگرام

دکلمه

امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد