۱۹:۳۵
دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹
کردند نصیحتها بسی، دائم و در راهها بسی
با ما بمانی تو سری، بی ما بسازی تو خسی
اندر برم عاقل همی، خفته و بیدارند دمی
وز هر طرف سر افکنم، دارد سخن با من کسی
از زهد میگوید عیان، آن یار غار و در نهان
زد طعنهها بر من که باز، آخر تو بر من کی رسی
از عشق میگوید جوان، هر دم دلش سویی دوان
بر من همی خندد که سنگ، آخر چرا تو بی کسی
از ما کمی دور است ولی، آواز او همچون سگی
گوید چرا خامش لبی، شاید نداری نفسی
اندر میان جمع یکی، هی میدود هی میپرد
گوید چو من باید شوی، تا باشی تو هم کرکسی
از مال و سیم گوید شدید، آن پیرمرد مو سپید
گوید تو بی جا و کسی،دائم پی بوالهوسی
هر دم که خون آید به جوش، خواهم برآورم خروش
این دل زند بر من نهیب، بنشین که تو چون مگسی
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار
با ما بمانی تو سری، بی ما بسازی تو خسی
اندر برم عاقل همی، خفته و بیدارند دمی
وز هر طرف سر افکنم، دارد سخن با من کسی
از زهد میگوید عیان، آن یار غار و در نهان
زد طعنهها بر من که باز، آخر تو بر من کی رسی
از عشق میگوید جوان، هر دم دلش سویی دوان
بر من همی خندد که سنگ، آخر چرا تو بی کسی
از ما کمی دور است ولی، آواز او همچون سگی
گوید چرا خامش لبی، شاید نداری نفسی
اندر میان جمع یکی، هی میدود هی میپرد
گوید چو من باید شوی، تا باشی تو هم کرکسی
از مال و سیم گوید شدید، آن پیرمرد مو سپید
گوید تو بی جا و کسی،دائم پی بوالهوسی
هر دم که خون آید به جوش، خواهم برآورم خروش
این دل زند بر من نهیب، بنشین که تو چون مگسی
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار