۲۳:۵۶
پنجشنبه ۰۲ بهمن ۹۹
برای وداع به تو نرسیدم
به تــــو هـــــم نرسیــــدم
پشت پرچینهای تنهایی
تا چه اندازه پلکهایم را دار زدم
که به تو عادت نکنند
و زردی غروبهایم افول نکند
در رنگ به رنگیی سایهات
خسته که میگذرم از کنار جوانیام
میبینم تو را
که آویزان شدهای از خواهش چشمهایم
و قد کشیدنت را
به رخ سایههای خیالم سیاه میکشی
دست میبرم تا برای همیشه بردارم
رؤیایت را از آسمان خاکستری شعرهایم
تو را جا بگذارم در حاشیه احساسم
سکوت... سکــوت... سکوت
تنها نشستهام در هجوم دیوارهایی
که لیز میخورند روی "نه"های زندگیام
زندگی را کم آوردهام در حیاطی که من
فرو میریزم بر خشخش خشک توّهم
به اندازه تمام دود شدهام
خاموش شدهام بر آرزوهایی که سوخت
تو آخر گذشتی از تمام پلهایی که
برای به تو رسیدن
من رد شده بودم از جنـــازهام
★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت
نشر داستان