جمعه ۰۷ اردیبهشت ۰۳

زیبا سازی وبلاگ

آرزو

می‌گفت قدم خواهم زد با تو
در شب
باورت خواهم کرد
در باران
تا جایی با تو خواهم بود
که ماه بهانه‌ی فردا بگیرد
و ستاره در آغوش آسمان از هوش برود

آه اکنون...

اکنون باران می‌بارد
فقط آرزو می‌کنم
از پشت سر صدایم کند
برگرد...
هوا سرد است

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت

زیبا سازی وبلاگ

✰ من کی‌ام

اینجا ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ باز، ﯾﮏ ﺩﺭﯼ، ﯾﺎ ﭘﻨﺠـﺮﻩ‌ﺍی
حتی ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ ﻧﻔـﺲ، از ﮐﺒﮑﯽ ﯾﺎ ﺯﻧﺠﺮﻩﺍﯼ
ﺣﻠﻘﻮﻡ ﺍﺯ ﺻـﺪﺍ ﭘﺮ ﻭ لب هم ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺁﯾﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯽﮐﺸﺪ، ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺍ ﺣﻨـﺠﺮﻩﺍﯼ؟
ﺯﺧﻤﯽ ﺣﺠﯿﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻭ ﺗﯿﺮ ﺍﺯ ﻧﯿـﺎﻡ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ
ﺍﯾﻦ نوﮎ ﺗﯿﺮهاﯼ ﺗﯿﺰ، بر ﺳﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﺳﯿـﻄﺮﻩﺍﯼ
ﺑﺎﺩ ﺑﻪ ﺷﺐ می‌خورد، ﺷﺐ که ﺧﻨﮏ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺧﯿﺴﯽ اشک‌های ﻣﻦ، ﭼﺴﭙﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺫﺭﻩﺍﯼ
ﭘﻬﻦ نموده‌ام ﺑﻪ ﺗﺨﺖ، خواب‌های ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺗﻬﻢ
ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭ، ﺑﻠﻌـیدﻩ باز شب‌چـﺮﻩﺍﯼ
این من خوﺩ ﻏﺮﯾﺒﻪ کیست؟ ﺁخر نمی‌فهمد ﻣﺮﺍ
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺮﺗﺎﺏ کنــم، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﻩ‌ﺍﯼ

★صمیم ع ﺍﺳﻤﻌﯿﻠﯽ

زیبا سازی وبلاگ

شروع زندگی

قصه شروع شد؛ از جایی!
که در شهریوری خواب‌های خدا
سانحه‌ی افتادنم بر زمان
باعث شد تا زمین
در سوت خنده‌های کشدارش
اشک‌هایم را...
چون خطی بیهوده بکشد
بر پایانی که نا‌پیدا بود
نمی‌دانم دقیق، در کجای این
صفحه‌ی ناخوانده
زندگی،  باورپذیر حس نکرد
دردهایم را
مرا با چند نقطه
رسانده به انتها
رها نمود ...
در دوراهی‌ ممتد شک و یقین
تا شروع و سرانجامم
حول یک نقطه‌ی سیاه
در گردش باشد

★صمیم ع اسمعیلی

زیبا سازی وبلاگ

ترک خوردگیٍ شیشه‌های غرور
متلاشی شدنِ فکرهای رو به باد
در کف هذیان‌های نیمه روز.

سنگینی نفس روی ماتم آیینه‌ها
در عبور تابوت‌های مرگ، زندگی
از میان خواب فرشته‌های کاغذی.

راه رفتن مرثیه‌خوان‌های بی طبل
روی اعصاب گوش‌های دراز شهر.

سیاهی مردمک‌های خسته از نور
در سیاهچال‌های گریز از تاریکی

به درازا کشیده است خواب خورشید
پنجره کابوس‌وار دیوار می‌بیند
چشم‌هایش سرریز می‌شود از خواب‌های سیاه، سفید
از حقیقت چهره‌های رنگ به رنگ.
از زیر‌زمین‌های سفسطه
بوی انتقام دروغ می‌آید که برهنه
فلسفه می‌بافد در آفتاب.

منتظر مباش!
از پشت هیچ جاده‌ای
روشنی به کوه نمی‌زند
آینه‌ها هم بی منطق راست نمی‌گویند
ایمان تو به مردادهایی
که در مرداب می‌پوسند
شبیه کفر برهوتیست که
به‌ انتظار آسمان آب نمی‌نوشد

از سنگ پر شده‌ای
مواظب هیزی گربه‌های بی هدف باش!

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت

زیبا سازی وبلاگ

خانه‌ام دور است و سینه پر ز داغ
هیچ‌کس از من نمی‌گیـرد سراغ
پــروانه‌ای وقت سفر یادم نکرد
دستی از گرمی خود شـــادم نکرد
نالــه را دیـدم شتـــابان بر لبـــــم
می‌رود و می‌فــزاید درد و غم
قطره‌ای باران لبـــم را تر نکرد
این دلم با دوری تو سر نکـــرد
هیچ‌کس در چشم من خوابی ندید
خواب بودم، خوابی اما ناپدید
هق‌هق من آسمان را می‌درد
خنده‌ی من هر چه شادی می‌برد
هر نسیمی ناله‌ام دارد به یاد
هر غروبی باز امیدم بداد
چشم من آسمان را می‌نگرد
شاید ابری نقش و نامت می‌برد

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار

زیبا سازی وبلاگ




همیشه مادر

سکوت می‌کرد دنیا
درون قلب فراموشی
در باور حافظه‌ای که آب رفته بود
اما...
آب یادش بود
کوتاهی شلوار روی بند
                 یادش بود
با همین دست‌های خورشید تراشیده‌اش
رخت شب شسته بود در نور
حال...
روی سنگفرش خیس انتظار
نگاهش خاک دلواپسی می‌خورد
و ترس مرز نداشت...
در قرمزی خط‌های چشم به‌ راه
هنوز حک می‌شد جا پایش بر دفتر عمر
ولی...
چه بی رحم خط می‌خورد از صفحه‌ی ذهن
از پشت دیوارهای تا ابد پایان
می‌دید کودکی را
که تاب می‌خورد در گذر زمان
جیغ می‌زد در بیراهه‌ی قرن
داد می‌زد در خاموشی اسم مادر
اشک می‌ریخت در بی‌‌تابی یک آغوش
از تخت افتاد
پای اشکش پیچ خورد
او هنوز مادر بود
گریه را تاب نداشت
در خواب رفته بود از هوش
پرستار...
پَ... رَس... تار...
سکوت
ســــُــ کوت
مادر بود، نبود
نبود؟
بود؟

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: امتداد سکوت

زیبا سازی وبلاگ

کردند نصیحت‌ها بسی، دائم و در راه‌ها بسی
با ما بمانی تو سری، بی ما بسازی تو خسی
اندر برم عاقل همی، خفته و بیدارند دمی
وز هر طرف سر افکنم، دارد سخن با من کسی
از زهد می‌گوید عیان، آن یار غار و در نهان
زد طعنه‌ها بر من که باز، آخر تو بر من کی رسی
از عشق می‌گوید جوان، هر دم دلش سویی دوان
بر من همی خندد که سنگ، آخر چرا تو بی‌ کسی
از ما کمی دور است ولی، آواز او همچون سگی
گوید چرا خامش لبی، شاید نداری نفسی
اندر میان جمع یکی، هی می‌دود هی می‌پرد
گوید چو من باید شوی، تا باشی تو هم کرکسی
از مال و سیم گوید شدید، آن پیرمرد مو سپید
گوید تو بی جا و کسی،دائم پی بوالهوسی
هر دم که خون آید به جوش، خواهم برآورم خروش
این دل زند بر من نهیب، بنشین که تو چون مگسی

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار

زیبا سازی وبلاگ

صفحه اصلی

اینستاگرام

دکلمه