۲۱:۳۹
دوشنبه ۲۹ دی ۹۹
معمولا وقتی به دیــدار پدربزرگم میروم، دوست دارد بنشیند و ساعتها نصیحتم کند و پشتبند هر کلامش بگوید باباجان سیــگار نکش!.
دستی به مـوهایم میکشم و با خندهی زیرکانهای میپرسم: بابابزرگ از پاییـز چه خبر؟!
به آرامی سرش را بر میگرداند و اشک غلتیده از گوشهی چشمش را پاک میکند و با حسـرت میگوید: بگذار سیــگارم را روشن کنم آنوقت با تو تا صبح در مورد پاییز حرف خواهم زد.
میگویم: پس بابابزرگ لطفا دو نخ!!
★صمیم ع اسمعیلی