پنجشنبه ۰۶ اردیبهشت ۰۳

زیبا سازی وبلاگ

زندگی کردیم با فانوس
راه رفتیم در باد
تردید میان دو هجا
در دفتر ورق خورده ذهنمان
عقل و احساس‌مان را جمع می‌بست
فاصله را حس کردیم
خاک جاده را بو کشیدیم
ماه را قسم دادیم
و خط کشیدیم هر چه خاطره‌ را
و آه کشیدیم درد را
باران در شیار غم می‌بارید
و پنجره میل به فراموشی داشت
و سکوت بارش هیچ نبود
در فراسوی نگاه‌مان افق پیدا بود
روشنی نفس می‌زد
فانوس تردید چراغی شد در دستانم
و تو را دیدم در عمق شب
دستانت خورشید را یدک می‌کشید
و چشم‌هایت هر چه ابر را مهمان بود
خواستم غرق بارانت کنم
ولی تو رد شدی از من
و من در شب بی فانوس بی تردید
رفتنت را دیدم و گریستم
جدایی را باور کردم هیچ نگفتم
و بر خود خندیدم

★صمیم ع اسمعیلی
از کتاب: برای آخرین بار

 

زیبا سازی وبلاگ

صفحه اصلی

اینستاگرام

دکلمه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.